شکوفایی خرد اجتماعی عملی جمعی است

شکوفایی خرد اجتماعی عملی جمعی است

مازیار کارن، عضو مجلس پژاک:

در این مختصر سعی بر این خواهیم داشت تا به بررسی بستر اندیش‌های معضل تكوین حزبی در ایران بپردازیم. به جای پرداختن به این مسئله از راهی متدوال و معمول و بررسی صرف مفاد حقوقی‌ـ‌قانونی به‌ عنوان برسازندهی موانع در برابر تاسیس حزب به بررسی موانع و معضلاتی خواهیم پرداخت كه به لحاظ اندیش‌های فرصت حضور در صحنه را به كنشگران اصلی حوزهی سیاست نمی‌دهد. برآنیم تا نشان دهیم كه چرا با وجود اینكه قریب به چند دهه از تاسیس اولین حزب در این كشور می‌گذرد احزاب در تغییر عقلانیت سیاسی حاكمیت موفق عمل ننموده و جز در پاره‌ای از مواقع كه صاحب قدرت گردیده و به بدنه‌ی اصلی دولت ضمیمه گشتند، از ایفای نقش مولا و قیم برای خلق فراتر نرفته‌اند، و اگر این فرصت را به دست نیاورده باشند انزوا، پناهندگی و انفعال را به‌مثابه‌ی تقدیر پذیرفته و در انتظار یك رخداد غیرمترقبه یا منجی بوده‌اند. در پایان نیز راه برون‌رفت از این معضلات بازشناخت ساحت دیگر سیاست را بررسی خواهیم نمود.
در عرصه‌ی سیاست رئال ایرانی چه در نظام‌هایی كه با اندیشه‌ی شاهیِ آرمانی ایران‌شهری به كشورداری پرداختند و چه در نظام‌هایی كه در چند سده‌ی اخیر بر مبنای نظریه‌ی خلافت‌ـ‌سلطنت اسلامِ ایرانی به اداره‌ی امور می‌پردازند این خود دولت و حكمرانان هستند كه نقش واسطه و یا به تعبیر مدرن نقش احزاب به‌عنوان پل ارتباطی را ایفا می‌كنند. در نظریه‌ی نخست حكمرانان واسط بین مردم یا خلق‌ـ كه از آنان در ادبیات سیاسی خویش به عنوان رمه یاد میكنند ـ و ایزد هستند. در نظریه‌ی دوم نیز واسط بین مردم و خدا. این وظیفه با اندك تغییراتی تا به امروز جزئی از مسئولیت‌های غیر قابل تخطی دولت و احزاب درون‌سیستمی در ایران است. این مورد در سده‌ی اخیر كه دولت و شاه‌ـ امام، خود سایه‌ی ایزد و خدا بر روی زمین هستند رنگ و بوی تقریباً متفاوتی به خود گرفته است. در هر دو نظریه كه از یك سنخ و جنس هستند، مردم به تعبیر خود داعیان این گفتمان‌ها منبع و منشا قدرت و اتوریته نیستند. افرادی كه در این سطح از سیاست جای می‌گیرند مشروعیت خویش را زاده‌ی موهبتی الوهی و فرازمینی می‌پندارند كه مرجع این موهبت پاره‌ای از عقلانیت محض خویش را به ایشان تفویض نموده و آنان را به‌مثابه‌ی عده‌ای انسان خاص برگزیده است. بر مبنای چنین ایده‌ای صدور این حكم و رای حقوقی كه اطاعت‌كردن از حاكم ولو جبار و ظالم امری اجباری است، و شوریدن علیه وضع موجود تحت هیچ شرایطی مجاز نیست را برای خود امری مشروع و حقی روا می‌دانند. این عده‌ی معدود الیگارك بر این باورند كه به واسطه‌ای این فیض بهتر از سایر افراد ـ از آحاد مردم به عامه فاقد خرد جمعی یاد می‌كنند ـ بر خیر و صلاح آنان اشراف داشته و از این حیث قادر خواهند بود كه به جای آنان تصمیم‌گیری نمایند.
این تعریف و نوع نگاه به انسان سبب گردیده كه در حوزه‌ی اندیشه‌ی سیاسی دولت‌محور ایرانی، عالم انسانی، عناصر تشكیل‌دهنده و نیروهای سامان‌دهنده‌ی آن نادیده انگاشته شده و به حاشیه رانده شوند. ماحصل این طرد و نادیده‌انگاری، عدم آفرینش مفهوم قرارداد نه در تئوری و نه در عمل و عدم شكل‌گیری فضای عمومی و مشتركی است كه در آن سخن برسازندهی تعامل و اراده‌ی سیاسی باشد. از این‌رو نمود بیرونی سیاست كه به معنای مباحثه‌ی عمومی مشترك دربار‌ه‌ی مسائل و اخذ تصمیات همگانی است را شاهد نیستیم. به سبب این كمبودها و فقدان‌هاست كه شاهد شكل‌گیری دانشی هستیم كه در آن سیاست تنها به معنای تامین منافع بلندمدت یك طبقه‌ی الیگارک و تعیین خیر و صلاح افرادی منفك و منفرد است كه در یك جغرافیایی به نام مملكت گردهم آمده‌اند. در این نگرش سیاسی، دیگر با آن جامعه‌ی ارگانیك، جمعی و در عین حال فردباور كه در آن افراد و اجتماعات با حفظ یگانگی و تفاوتمندی‌های خویش در راه تحصیل هدفی مشترك در تلاش باشند سروكار نداریم بلكه با اجماع انسان‌های روبه‌رو هستیم كه جز به‌صورت اتم‌وار در كنار هم قرار نمی‌گیرند و جز در راستای سیر به هدفی كه مدیریت حاكم آن‌را مشخص سازد راه به جایی ندارند. بر این اساس مبنای رفتار فردی در چنین ساختاری انقیاد است؛ یعنی مبتنی بر اطاعت و تسلیم است. در ادبیات كلاسیك سیاسی ایران واژگانی نظیر مجتمع، مدینه، مملكت و بلاد بیشتر ساختار مادی داشته و كمتر تصویری از روابط میان نیروها، اقشار و نحوه‌ی تعامل آنان با یكدیگر را به ذهن متبادر می‌سازند.
هدف از ذكر سطرهای فوق این بوده تا نگاهی اجمالی به بستر اندیشه‌ای داشته باشیم كه در دوره‌های بعد فرم‌ها و اشكال مدرن دولت و احزاب بر روی آن به شاکله‌بندی خویش می‌پردازند. دوره‌ای كه از آن به عصر تجدد نام برده می‌شود. دوره‌ای كه در آن ایرانیان بدون مبذول داشتن هیچ توجهی به ضرورت تعریفی دیگر از جامعه، سیاست و تفكر در ماهیت و الزامات دوران جدید و متعاقب با آن شكل‌دهی به دانشی كه «خود» یا سوژه‌ی سیاسی در ایران با توسل به آن از خویشتن خویش آگاهی كسب خواهد كرد، به استقبال آن می‌روند. تحزب نیز به مانند سایر مقولات نظیر قانون اساسی، مجلس، از جمله اقلام وارداتی‌ای بود كه با نسخه‌ی اورژینال غربی خویش تفاوت ماهوی بسیاری داشت. این مسئله از دو بیماری بغرنج در عذاب بود: نخست اینكه در خود غرب، دانش سیاسی و تحزبِ زاده شده از رحم آن، علیرغم تطابق اولیه با مدرنیته‌ی اروپایی، حالت تقلیل‌یافته‌ی ایده‌هایی نظیر اومانیته، فردباوری و خردباوری به یك عقلانیت ابزاری مدرنیستی بود. ایرانیان تا به امروز از یك عقلانیت ابزاری‌ای كه به صورت مضاعف تقلیل یافته در رنجاند. مورد دوم كه از مورد نخست تاثیرات مخرب بیشتری را بر اندیشه، روان و تعاملات اجتماعی برجای گذارده این است كه این دانش وارداتی به دانش سیاسی‌ای كه می‌توانست برسازنده‌ی آگاهی ایرانیان از خویش باشد، و به مدرنیته‌ی ایرانی كه آگاهی سوژه‌ی ایرانی از خویش و شكل و شیوهِ‌ی زندگی او در این دوره بود شناس‌های متكثر اما منسجم ببخشد را برای مدت مدیدی بی‌تاثیر ساخت و اجازه‌ی رشد، نمو و همچنین نمود بیرونی به آن نداد. این آگاهی وارداتی زمانی كه بانیان آن سعی در بتواره نمودن آن داشتند جز تقلید و انفعال چیزی را برای ایران با خلق‌های متعدد به ارمغان نیاورد. این انفعال عملی بیش از اینكه محصول سیاست‌گریزی و سیاست‌هراسی باشد بیشتر نتیجه‌ی در تنگنا قرارگرفتن و محدودشدن حوزه‌ی دانشی است كه از طریق آن «منِ» ایرانی، تعریفی سیاسی از خود به‌دست داده و خویش را بازمی‌شناساند. تصوف‌گرایی و عرفان‌گرایی سیاسی، انزوا، گوشه‌نشینی و پرهیز از كردار در حوزه‌ی عمل سیاسی و اشتغال صرف به گفتار، نه نتیجه‌ی زوال اندیشه بلكه برآیند عدم شكل‌گیری دانش سیاسی نوین انسان ایرانی از خویش به‌عنوان یك سوژه‌ی فعال است.

تحزب نیز به مانند سایر مولفه‌ها كه به كشورهای غیر غربی وارد شد تنها در حوزه‌ی روبنایی كالبد یافت. به‌ویژه در ایران آن زمان كه گفتمان غالب در حوزه‌ی اندیشه‌ی سیاسی گفتمان «عقب‌ماندگی» است تاسیس نهادها و سازمان‌هایی كه نشان از ترقی و رشد دارند درمانی است بر درد مزمن سرخوردگی ایرانیان كه در طول سالیان متمادی به آن دچار شده بودند. نتیجه‌ی این سراسیمگی، عدم تشریح و تحلیل بسترها و بافت‌های تفكر و عمل سیاسی بود كه می‌توانست در ایفای نقش‌ویژه و كاركرد احزاب تحولی كیفی را به وجود آورد. مقوله‌ی تحزب به مانند سایر اقلام نه در یك روند دیالوگ‌محورانه و در یك دادستد دوسویه‌ی فرهنگی بلكه در یك رابطه‌ی مونولوگ و پدرمابانه به ایران راه یافت. حاصل این رابطه‌ی مردسالارانه و مركزـ پیرامونی، پدرسالاری مضاعفی بود كه در خود اندیشه و تعقل سیاسی در ایران وجهه‌ای بارز داشت. تحزبی این‌گونه كه از بستر اصلی سیاست جدا شده، كنشگران اصلی حوزه‌ی سیاست در آن حضور ندارند و از بستر اندیشه‌ای خودویژه برخوردار نبوده سبب گردیده تا در سنتز با پدرسالاری، پدرسالاری مدرنی را شكل دهد كه منتج از تماس با مدرنیته‌ای بیگانه است. این نوسازی بی‌بنیان هنگامی‌كه در چارچوب وابستگی و تابعیت و انقیاد صورت گرفت منجر به شكل‌گیری پدرسالاری جدید گردید؛ پدرسالاری‌ای كه خواهان آن است تا عنان اندیشه و اختیار و اراده‌ی فرزندان خویش را به‌دست گیرد. تاثیرات این مسئله را می‌توان تا به امروز در نوع تعریف احزاب از مردم و نحوه‌ی انجام وظایف حزبی از سوی اینان مشاهده نمود. وابستگی و اتصال احزاب پیرامونی به لحاظ اندیشه‌ای و عملكردی به مركز، نمودی دیگر از این مسئله است. و در خود احزاب مركزی‌ای كه در دوره‌های مختلف و با گفتمان‌های متفاوت بر سر كار می‌آیند می‌توان مشاهده نمود كه جز توصیه‌های آمرانه و رهنمودهای تجویزی هیچ تلاشی در ایجاد تحول كیفی در كاركرد احزاب و متعاقب با آن شكوفایی خرد جمعی و عقلانیت سیاسی جامعه كه مدت مدیدی است سركوب گشته، نداشته‌اند.
تاثیرپذیری از این بستر اندیشه‌ای و رویكرد حاصله از آن را نه‌تنها می‌توان در میان احزاب راست و چپ دولت‌گرای متاثر از غرب و مبهوت از جلوه‌های مدرن نظیر دولت مركزی، مجلس و پارلمانتاریسم دید بلكه می‌توان آنرا در احزاب چپ‌گرای سوسیالیستی، ماركسیستی و طیف‌هایی كه حاصل التقاط اندیشه‌های اسلامی با آن مكاتب هستند نیز مشاهده نمود. پیروان و وابستگان به این دیدگاه‌ها خویش را از بند اندیشه و تعریف از سیاستی كه در آن عده‌ای معدود ضامن تامین منافع بلندمدت یك ملت، خلق یا مردم در معنای عام هستند نگسسته‌اند و به جای اینكه آگاهی سیاسی و خرد جمعی‌ای كه یكایك فردـ شهروندان در آن سهیم‌اند را تعالی دهند، سعی در تزریق تعاریف و دریافت‌های خودمحورانه‌ی خویش به بافت ذهنی جامعه كه خود محصولی اجتماعی است، دارند. در این میان خود فرد و جامعه‌ای كه در عرصه‌ی عمل به حاشیه رانده شده تنها دنباله‌رو بوده و به توده‌ای نامنسجم مبدل می‌گردد كه هیچ نقشی در اتخاذ تصمیماتی ندارد كه مستقیما با حیات وی، هستی و موجودیتش در ارتباط است. در بهترین حالت به مانند قشونی است كه با نطق سیاسی سیاست‌مداران و رهبران احزاب به وجد آمده و در خلق یك هیجان و عصیان عاطفی شركت می‌جوید. پراكسیس و آفرینش اجتماعی تنها به یك طبقه‌ی الیت و عده‌ای قهرمان محدود می‌گردد.
این بیماری اندیشه‌ای به یك درد مزمن و همه‌گیر تبدیل شده است. احزابی كه از گفتمان خویش به‌عنوان گفتمان عدالت‌محور، مساوات‌طلب و دموكراسی‌خواه یاد نموده و توسعه‌ی فرهنگی‌ـ سیاسی را اساس كار و در راس برنامه‌های خود قرار می‌دهند در نهایت قادر به تغییر مرزها و محدوده‌های سیاست نبودند و نتوانستند سایر اقشار و افراد را به جایگاه و موقعیت اصلی خویش بازگردانند؛ آنانی كه دیرزمانی است از متن اندیشهای‌ـ عملی سیاست طرد شده‌اند. یقینا ریشه‌ی این معضل را می‌باید ابتداء به ساكن در نحوه‌ی نگرش این احزاب به سیاست و ساختار درونی متناسب با آن جست. احزابی كه به لحاظ برنامه و اساسنامه و اهداف متفاوت، عملكردی یكسان داشته‌اند، اگر در بدنه‌ی نظام جای گرفته باشند جز به تحول از بالا نیاندیشیده‌اند و اگر به طور موقت خارج از سیكل قدرت قرار گرفته باشند از خلق، تنها به‌مثابه‌ی اهرمی جهت فشار از پایین به بخش خاصی از ساختار عینی سیستم استفاده نمودند. این استفاده‌ی ابزاری خود به سدی در برابر توسعه و تحول كیفی در فرهنگ سیاسی منجر گشت و تنها بر شمار پدران معنوی و غیر معنوی تحول‌خواه افزود. بسیاری از این احزاب به جای اینكه بر گستره‌ی عرصه‌ی سیاست و وجهه‌ی دموكراتیك آن بیافزایند و نهاد دولت را ـ با توجه به عقلانیتی كه دارا است‌ـ به آگاهی، شناخت و انعطاف در برابر دموكراسی و مطالبات نیروها دعوت نمایند، در كنار دولت، خود برسازنده‌ی پدیده‌ی به نام سیاست‌زدایی هستند. در نهایت اینان با درغلتیدن در این اصل كه تنها واقعیات درون‌گفتمانی وجود دارند و با اضمحلال در واقعیت وضعیت موجود بر این امر پای می‌فشارند كه می‌توان تمامی تقاضاها و خواسته‌ها را در یك روند منطقی از دولت مطالبه نمود. این درحالی‌ست كه دولت در ایران و در سایر مناطق خاورمیانه حتی به لحاظ صوری نیز تكاملی را به خود ندیده و خویش را ملزم به رعایت هیچ سازوكاری نمیداند. عقلانیت الیگارشیكی كه سازوكارهای دولت را به حركت درمی‌آورد، با عقلانیت مفاهیم‌های ـ هر چند سركوب شده‌ی‌ـ خلق از جنسی متفاوت هستند و در مجموع این نهاد از هیچ الزامی در پاسخگویی به مطالبات و مسامحه با دیگر نیروهای طردشده از صحنه‌ی سیاست برخوردار نیست. احزابی كه با این نوع نگرش به فعالیت می‌پردازند، دولت را به كانون و مرجع اصلی سیاست، و بروكرات‌های منتج از آن را به كنشگران اصلی صحنه‌ی سیاست مبدل می‌سازند. عدم قابل تعریف‌بودن دولت در ایران از كاراكتر سیال و نظریه‌هایی التقاطی برسازنده‌ی آن نشات می‌گیرد. این احزاب با چنین رویكردی سیاست را به مدیریت عقلانی منافع متعارض تقلیل می‌دهند. از دولت می‌خواهند چونان پدری مهربان و عدالت‌گستر مطالبات مردمی را هم‌ارز نموده و بدان‌ها پاسخ گوید. شادمان در روند رقابت بی‌جان، فاقد تحرك و ضابطه‌مند، دولت را موظف می‌دانند كه اكنون سیاستی را كه به یك كالا مبدل گشته، تولید و توزیع نماید. مبارزه‌ی حقیقی از نظر اینان تنها مشاركت در قدرت، برخورداری از مواهب و تسهیل امر دریافت اندك سهمی برای هواداران و كسانی است كه اینان به نیابت از آنان در این پروسه جای می‌گیرند. این مسئله به همین جا محدود نمی‌شود و قسم كثیری از احزاب و اشخاصی را كه به واقعیات فراگفتمانی باور دارند را نیز در برمی‌گیرد. پرداختن به كاركرد آنان از حوصله‌ی این مقاله خارج است.

چه تمامی احزابی كه در مركز با دال اعظم ملت ایران به فعالیت پرداختند و چه احزابی كه در خارج از مركز به نام خلق‌های خویش به امر سیاست مبادرت ورزیدند، به‌رغم تفاوت‌های ظاهری گفتمان‌ها و دال‌ها از یك بستر تعقلی و آبشخور اندیشه‌ای تغذیه شدند. و جنس نگاه، پیش‌انگاشت‌ها و چشم‌اندازهای سیاسی آنان تفاوت ماهوی چندانی با یكدیگر ندارند. راه برونرفت از این مسئله فراتر از تغییرات ساختاری می‌باید بیشتر بر تغییرات اندیشه‌ای‌ـ فلسفی مبتنی باشد. اندیشه‌ای كه مرزها و محدودیت‌های برسازنده‌ی آپارتاید سیاسی در سطح رئال را درمی‌نوردد و آن‌را به یك سیاست اخلاق‌محور مبدل می‌سازد كه هیچ خلق، ملت و انسانی به‌خاطر خودویژگی‌هایش از عرصه‌ی سیاست به كناری وانهاده نمی‌شود. این كار در واقع گذار از تعریف كاركرد احزاب در معنای كلاسیك است. احزابی كه از این پس بر آن نیستند تا تنها از تضادهای اجتماعی موجود، برخورداری نابرابر از منابع و منافع و ظلم‌هایی كه در حق قشری خاص روا داشته شده سخن به میان بیاورند. در كنار این مسائل بر آن هستند تا از پارادوكس بنیادین و شكاف میان نظریه و عمل و از مفاهیمی چون اكثریت‌ـ اقلیت گذار صورت دهند. و یك كنش و عمل جمعی را كه در آن همگان در امر تولید فكر و كنش متناسب با آن سهیم هستند مشاركت دهند. از آن جهت كه قدرت دولت امروزه تا ریزترین منافذ جامعه نفوذ یافته و سرگردان و افسارگسیخته همه چیز را در زیر سلطه‌ی خود به گروگان گرفته است، سیاست با ایجاد وقفه در این كار و فاصله‌گذاری میان خود و دولت، وقته‌ای را به وجود می‌آورد كه وقته‌ی آزادی است. تنها در این زمان است كه می‌توان از آفرینش و اراده بحث به میان آورد.
از این رهگذر احزاب دیگر نباید خویش را به مانند سابق نماینده‌ی یك طبقه‌ی خاص در دل توده‌ها و خلق‌ها معرفی نمایند كه هدف آنان تنها تامین منافع آنان باشد. همان‌طور كه در سطور فوق گذشت آنچه دارای اهمیت است؛ خودآگاهی خودویژه و جمعی‌ای است كه این خلق‌ها تنها از رهگذر پیشاهنگی سیاسی‌ـ ایدئولوژیكی‌ای كه این احزاب انجام می‌دهند می‌توانند بدان نائل آیند. از این رو نمی‌باید خود این احزاب پروتوتیپ دولت و دستگاه دیوانی آن باشند كه اندیشه‌ی انتقادی در آن به زوال كشیده شده باشد و از تمام منسوبان به خویش انضباطی زهدورزانه را طلب كند. اگر رهنمودهای تجویزی‌ای هم در این پروسه ارائه گردند تنها برای انسجام عمل جمعی می‌باشد كه محصول مشاركت موثر تمامی اجزای جامعه است.
پژاك با درك همه‌جانبه‌ی این مهم كه معضل سیاست به طور عام و تحزب به طور خاص در ایران معضلی اندیشه‌ای و فلسفی است، از بدو تاسیس تا به امروز سعی بر این داشته تا با تعریفی متفاوت از آنچه تاكنون از سیاست ارائه شده به توسعه‌ی حوزه‌ی آزادی جامعه‌ی كورد بپردازد. توسعه‌ای كه رهاورد آن شكوفایی خرد اجتماعی خلق كورد و تحول آن هم در ابعاد مادی و هم معنایی است. تغییر ساختار حزبی و مبانی اندیشه‌ای و فلسفی آن برای پژاك كه در یك روند تكاملی چند ساله جزء لاینفك برنامه‌های عملی و تئوریك آن را تشكیل می‌داده، برسازنده‌ی تاملی عقلی در حیات اجتماعی و مدنی جامعه‌ی كوردستان است. این مسئله طرح فلسفه‌ی سیاسی نوینی است كه مدت‌های مدیدی در عرصه‌ی عمل در گستره‌ی ایران و كوردستان به كناری نهاده شده بود. حاصل آن تكامل پروسه‌ی تكوین خلقی در برابر پروژه‌ی اضمحلال خلقی‌ای است كه به مدت صدسال پس از شكل‌گیری دولت‌ـ ملت به صورت مستمر و پردامنه به خلق‌های ایران تحمیل می‌گردد. تاریخ سیاسی احزاب حاكی از شكاف میان تئوری و عمل بود. پژاك همیشه با نگاه انتقادمحورانه‌ای كه به تجربیات سیاسی و فرهنگی و مجموعه‌شرایط تاریخی و كارنامه‌ی احزاب در دوره‌های گذشته داشت، از همان آغاز برآن بود تا شكاف میان تئوری و عمل كه بخش اعظمی از تاریخ احزاب از آن حكایت دارد را مرتفع نماید. بخش عمده‌ی این شكاف ناشی از به تعویق انداختن برنامه و اهداف اساسی این سازمان‌ها بوده است؛ احزابی كه پس از مدتی كوتاه تحقق همه‌ی آرمان‌های خویش را به امید روزهایی كه در بدنه‌ی دولت جای بگیرند موكول كردند و انقلاب به معنی گسترش حوزه‌ی‌ دموكراتیك جامعه را به جابجایی قدرت تقلیل دادند. پژاك بر این مسئله تاكید داشته كه می‌باید به جای نگاه معطوف به بیرون از مرزهای جغرافیایی‌ـ سیاسی و فرهنگی كوردستان و ساختن یك غیریت آنتاگونیستی از دیگری و انداختن تمامی مصائب و معضلات به دوش دشمن فرضی، به ترمیم بافت‌های درونی و روزآمدسازی آگاهی جامعه از خویش پرداخته و با استعانت از این مسئله دیدگاه و آگاهی كاذب ناسیونالیسم‌محوری را كه احزاب عموماً بدان مبتلا هستند را به كناری نهد و در صدد برساختن جهان معرفتی‌ـ اجتماعی نوینی برآید. خود این تغییرات محصول عملكرد چند ساله‌ای است كه پژاك در تلاش بوده با پارادایم‌های كهن به پیرامونش ننگرد. شیوه و جهان زندگی خلق كورد كه حال تكوین خلقی را از سر گذرانده، یكنواخت، ساده و بی‌فراز و نشیب نبوده و نخواهد بود. تجربه‌ی زیسته‌ی خلق كورد در كنار عناصر جدید زندگی در طی بیش از صدسال، نگاه منعطف و سیال به آن بخشیده است و پژاك را برآن داشته تا همسو با این سیلاییت در راستای انجام بهتر وظایف خویش در زیر چتر جامعه‌ی آزاد و دموكراتیك شرق كردستان (كودار) به فعالیت بپردازد.

مازیار کارن – عضو مجلس پژاک

Related posts