
رامین گارا
اوجالان در محمل فیلسوفان
در سدههای اخیر فیلسوفان و روشنفکران زیادی در سطح جهان سر برآوردهاند که با اندیشههای انتقادی خود مهرشان را بر دوره حاکمیت سیاسی سرمایهداری زدند و علیه آن شوریدند، اما عبدالله اوجالان که افکاری جامع و نظامیافته در زمینه علوم معاصر دارد، افکار مخالفان سرمایهداری و طالبان برابری و آزادی را مورد انتقاد قرار داده و یا از برخی جوانب مثبت آنها استفاده میکند. ازجمله این فیلسوفان، فردریش نیچه و میشل فوکو هستند. اوجالان میگوید نقص تمامی این روشنفکران این است که به شکلی توانمندانه به ایجاد اتحاد «دانایی ـ عمل» نپرداختهاند. همچنین تأکید میکند که: «بدون شک، برخورداری مدرنیته سرمایهداری از نیروی وابسته سازی دیگران به خویش، در این امر تأثیرگذار میباشد». اوجالان در این زمینه مارکسیسم را که بهصورت مکتبی از سرمایهداری درآمد و در زمینه «دانش ـ قدرت» تبدیل به ابزار نظام سرمایهداری شد، انتقاد میکند. تاکید میکند که نیات آنها بیغلوغش بود. هدف اوجالان این است که بگوید باید از تمامی دوگانگیهای محض مبتنی بر تفاوت میان سوبژکتیویته ـ ابژکتیویته که در رأس ایدآلیسم ـ ماتریالیسم، دیالکتیک ـ متافیزیک، لیبرالیسم ـ سوسیالیسم، خداگرایی طبیعی ـ خداناباوری و غیره گذار صورت گیرد و ضمن درک آرای قوی نیچه و فوکو، سعی میکند که با مسئولیتپذیری خطاهایشان را رفع کند. لذا شالوده کار خود را نه صدور تئوری بهعنوان حکم قاطع و تحمیلی، بلکه معناگرایی (تفسیرپردازی) عنوان میکند که تمامی دستاوردهای علمی را سرلوحه قرار میدهد. اوجالان مدرنیته سرمایهداری را به باد انتقاد گرفته و درصدد است به شفاف نمودن روش و نظام دانایی پستمدرنیته که مسیر تازهای گشوده، بپردازد.
پیامبر عصر سرمایهداری
نیچه از سوی اوجالان به «پیامبر عصر سرمایهداری» تشبیه شده و میگوید نیچه باجرئت تمام علیه تباهی گری سرمایهداری شوریده است. ازنظر اوجالان، نیچه مدرنیته را متهم ساخته که «جامعه را به زنی ضعیفه تبدیل کرده، عقیم نموده و بهصورت مورچگان درآورده است». نظرات نیچه در مورد عشق، حقیقت و جامعه بسیار آموزنده هستند، اما باید ضمن پی بردن به جوانب مثبت آن، متوجه جوانب نقص که از سوی اوجالان خطرناک عنوان شدهاند، شد، زیرا انسان را دوباره گرفتار مدرنیته میسازند. نیچه در مورد عشق که تجاربی داشته، میگوید: «عشق همچو سگی است که از عقب پاچه انسان را میگیرد». او در دوران پایانی زندگی خود پی میبرد که عشق یعنی پایان در نقطه وصال. دقیقا اوجالان هم عشقهای پوشالی امروزی را نابودگرانه میداند و تنها به عشق به آزادی و معنویات اخلاقی که انسان را گرگ انسان نمیکند، اهمیت میدهد. حتی به عشق افلاطونی که مبرا از هوسهای ویرانگر جنسی است، اعتقاد دارد. لذا معیار حقیقت را عشق و عشق را آزادی عنوان میکند. مورد دیگری که اوجالان در زمینه آن به افکار نقادانه نیچه اهمیت میدهد، «جامعه» است. اوجالان این اندیشه نیچه را که گفته «مدرنیته جامعه را به زنی ضعیفه مبدل کرده» روشنگرانه میداند. همانطور که نیچه معتقد است سرمایهداری، جامعه را به «گلههای فاشیستی» مبدل میکند و یا به شکل مورچگان (شبیه ژاپن) درمیآورد، اوجالان نظر او را صحیح دانسته و اظهار میکند که هدف نیچه از نوشتن کتاب «چنین گفت زرتشت» درواقع درک معیارهای اخلاق آزادانه زرتشت بهعنوان یک جامعهنگر در برابر اخلاق تباه سرمایهداری است. اوجالان کل فلسفه نیچه را ضمن توجه به موارد سازنده آن، مورد انتقاد قرارمیدهد و میگوید: «رویکرد نسبیگرایانه نیچه که مبتنی بر تطور دوری است و کفه هوش عاطفی آن سنگینتر است، چندان امکان توسعهیابی ندارد» و تاکید میکند که لیبرالیسم در این هنگامه و معرکه ذهنی یکهتازی میکند. کمبودهای «دانایی ـ عمل» نیچه نتوانست در مقابل سرمایهداری عملا کارا گردد زیرا سرمایهداری با رویکرد پوزیتیویستی خود هم در جنگ نظامی، هم اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک پیروز میدان شد و خود را بهعنوان دین جدید عرضه داشت. نسبیگرایی نیچه معیوب است، چرا؟ زیرا افراط کرده و عبارت از این اعتقاد است که «انتخاب میان دو دیدگاه مختلف، امری تابع دلخواه است، زیرا اصولا مقولهای به نام راستی یا صدق عینی وجود ندارد و در صورت وجود هم نظریهای صادق یا صادقتر وجود نخواهد داشت.» از این منظر نیچه به «وجود راهها و روشهای بینهایت شخصی در یک موضوع خاص» اعتقاد دارد و میگوید «بهاندازه چشمها حقیقت وجود دارد». نیچه اصرار دارد که هرکس بهدلخواه خود میتواند راه و روش خود را انتخاب کند. درحالیکه اوجالان میگوید متوجه جوانب قالبی یا دگماتیک «راه و روش» هست، اما مطمئن است که «کیهانهای بدون روش و قاعده وجود ندارند». نیچه به روش و قاعده و صحت صدق اهمیت نمیدهد که این امر فلسفه او را معیوب کرده است. او با این اندیشه موجب خالی شدن میدان برای سرمایهداری شده، لذا اوجالان سعی در پُر کردن این خلا دارد. اوجالان به حقیقت مبتنی بر تفسیرپردازی اعتقاد دارد و میگوید ناچاریم کیهان و انسان را معنادار بدانیم، لذا رژیم حقیقت خاص خود را پایهگذاری و ارائه میدهد؛ اما نیچه اگرچه انتقاداتش در مورد رژیم حقیقت سرمایهداری که ساختگی است، سازنده بود، ولی حقیقت را در ابتدا رد کرد. ولی او در پایان عمر و آثار آخرش پی برد که باید تمامی حقیقتهای کلاسیک، بهویژه سرمایه دارانه را فروپاشید و حقیقتی نو درانداخت. او گفت نظر فلسفیاش «چشمانداز گرایی» است، یعنی هر فردی چشمانداز خاص خود را دارد ولی آخرسر متوجه شد که باید به حقیقت سازی جداگانه از مسیحیت، سرمایهداری و پوزیتیویسم دست زد. اوجالان تأکید میکند که چهره نیچه را تئوریسینهای سرمایهداری مخدوش کردهاند، درحالیکه او مخالف حقیقتسازی نیست. همچنین اگرچه نیچه در زمینه آزادی قلمفرسایی کرد، ولی افکارش از سنخ دموکراسی یعنی حاکمیت محلی خود مردم است. نیچه خود دموکراسی را خیلی نمیپسندد، اما در افکارش گویی آن را رد میکند، درواقع نه رد بلکه درانداختن طرحی کاملال نو را تلویحا پیشنهاد میکند، اما خود او عملا سیستمی آلترناتیو ارائه نمیدهد و این ازنظر اوجالان، نقص است، چون به معنای میدان خالی کردن است. نیچه میگوید سرمایهداری و پوزیتیویسم دین را نابود و خدا را کشتند، اما چیزی جای دین قرار ندادند و افزود اینگونه، جامعه عقیم گردانده شد. اوجالان این دیدگاه نیچه را نظری پیامبرانه میداند و میگوید پوزیتیویسم خود را بهعنوان دینی دیگر عرضه کرده و تمامی جوامع را با رژیم سیاسی خود که غصب سود، کنترل بازار و دستمزدهاست، برده ساخته است. آنچه برای اوجالان محوری است، ضدیت قاطع نیچه با مدرنیته سرمایهداری و لیبرالیسم که ایدئولوژی سرمایهداری است، میباشد. لذا نیچه در انقلاب روشنگری معاصر از شخصیتهای محوری است که اوجالان اوج اندیشههای انتقادی وی است و خطاهای متدیک و تئوریکش را تصحیح نموده.
فوکو، افشاگر سرمایهداری
اوجالان یادآوری میکند که نیچه و فوکو فیلسوفانی آزادیخواه بودند که در پی جواب این پرسش بودند «چگونه خواهیم توانست از محاصره نیروی سرمایه ـ علم ـ سیاست رهایی یابیم؟». چراکه سرمایهداری بانی این محاصره پلید است. فوکو هم یکی از آن فیلسوفان پرشمار است که ضد سرمایهداری بوده و می گوید «مدرنیته مرگ انسان را رقم زد». پیشتر گفتیم که نیچه گفته بود «مرگ خدا». فوکو از فیلسوفان فرانسوی قرن بیستم است که رویه نیچه را دنبال کرد. پستمدرنها او را از سنخ خود و ساختارگرا میدانند و نیچه را پدر پستمدرن؛ اما فوکو خود ساختارگرا بودن را رد میکند و الحق که اندیشههایش فراتر از آن است. او به ساختار، اندیشه و زبان پرداخت. قدرت، جنسیت و سرمایهداری را تحلیل کرد. در نظر او روابط قدرت ـ دانش تعیین یافته در گفتمانهای پزشکی، اقتصادی و آموزشی موجب ظهور سوژههای جنبی تازهای شده و انسان را عقیم ساختهاند. او روابط قدرت با استیلا بر تنبیه در مدارس، دانشگاهها، بیمارستانها، زندانها، سربازخانهها و غیره از سوی دولت را وحشتناک و برده گونه عنوان میکند.
اوجالان در مورد فوکو میگوید: «گفته وی مبنی بر قدرت مدرن به معنای جنگی مستمر در داخل و خارج جامعه است، تشخیص توانمندانه میباشد که بر روی آن کار نشده است». درواقع اوجالان روی این موضوع کار کرد و شفاف ساخت. چه چیز را؟ روی قدرت را. اوجالان همچنین زنجیره اصطلاحات قدرت، معرفت، زندان، بیمارستان، تیمارستان، مدرسه، اردوگاه، کارخانه و فاحشهخانه که از سوی فوکو تعبیه شدهاند را مشارکت در طرح روشها محسوب و میگوید فوکو در مورد چگونگی بنیانگذاری «نظام دانایی آزاد» نیز بهصورت غیرمستقیم مشارکتی عظیم به انجام رسانده است. فوکو میخواهد بگوید «به سبب وجود حالت جنگ دائمی در درون و بیرون از جامعه، مدرنیته انسان را از بین میبرد». اوجالان این نظر فوکو را تحسین و با توسل به آن «حیات اجتماعی آزاد» را تبیین میکند و میگوید: «آزادی نیز شکلی از حیات اجتماعی است که انسانها در چارچوب آن میتوانند بدون جنگ زندگی کنند». اوجالان خاطرنشان میسازد که: «بنابراین بدون فسخ صنعتگرایی سرمایهداری که تمامی ابزارهای تخریب را تولید میکند و بدون الغای قانون سود ارتشهای منظم (که منشأ و هدف ارتشسالاری هستند) همچنین بدون تأمین دفاع ذاتی و اکولوژی جامعه بهجای موارد فوق، نمیتوان آزادی را تحقق بخشید».
وقتی اوجالان جوانب ناقص فوکو را مورد نقادی قرار میدهد، اذعان میدارد که فوکو علیرغم افکار سازنده، نتوانست نظام دانایی ـ عمل متحد برای تحقق مبارزه عملی با سرمایهداری را ممکن سازد. اینجاست که اوجالان فراتر از نیچه و فوکو دارای شانس ایجاد روش و شیوه علمی خویش هست. لذا اوجالان تلاش میکند انسان را از چنگال قدرت و تجربه قدرت رهایی بخشد و نفس آزادی را در این کار ممکن میداند؛ اما اشتباه فوکو این است که انسان را برای همیشه گرفتار «تجربههای مستمر» که آن را فرایند قدرت میداند، عنوان میکند. فوکو میگوید که نکته مرکزی آثارش تجربه است نه قدرت. با اعتقاد به اینکه مدرنیته دو مقوله سوژه پرستی (اومانیسم) و خردباوری (راسیونالیسم) را ترویج بخشیده، این حکم را صادر میکند که: در هنگامه مرگ انسان هستیم. چهبسا نیچه میگوید با رسیدن رنسانس و خردباوری، خدا کشتهشده، ولی گذشته از مرگ خدا، خود نیچه با یورش به راسیونالیسم و جدال شدید با آن، این هشدار را میداد که بدون خدا، انسان هیچ نیرویی ندارد چراکه ادعاهای راسیونالیسم برای رهایی و شناخت انسان سوژه واهی است و این را مرگ انسان نامید. فوکو این شکست مدرنیته در قالب اومانیسم و راسیونالیسم را بهمثابه تجربه فرض کرد. اذعان به مرکزی بودن مسئله تجربه درواقع اعتراف ضمنی فوکو است به اینکه قدرت و زندگی امری هستند که مدام گریبان گیر انسان هستند و رهایی و گریز از آنها ناممکن است و این حکم را صادر میکند که بنا بر تجربه؛ دانش، قدرت است. البته او میداند که نباید باشد، ولی اذعان میکند که تجربه حیات صرفا همین است و گریزی از آن نیست. درواقع نقادی زیبای فوکو با این حکم دترمینیستی ضایع شده است. انسان را محکوم قدرت میداند. اوجالان متوجه این نقصهای فکری فوکو شده و میگوید این نارسایی به این خاطر است که فوکو مفهوم قدرت را بهکل تاریخ بسط نداده و بیشتر بر دوران 400 ساله تخریبگر سرمایهداری و مدرنیته آن تمرکز دارد. این در حالی است که اوجالان مسئله قدرت را به کل تمدن مرکزگرا و معاصر بسط داده و مورد تحلیل قرار میدهد. جالب اینجاست که آلترناتیو را امروزه میتوانیم از لایههای زیرین و ناآگاهانه فلسفه فوکو استخراج کنیم. چراکه فوکو نشان میدهد که در تاریخ چگونه بنیان عقل باوری به لرزه درآمده و باید چه انتقاداتی از آن داشته باشیم. آنچه فوکو بدان رسید این بود که با عقل تنها تا این حد میتوانیم سفر کنیم و به چیزی برسیم و یا تاکنون به چیزی نرسیدهایم، اما نمیتواند به این حکم حصول یابد که با ضدعقل و نوعی نیروی متافیزیک که هنر و اخلاق در حوزه آن قرار میگیرند، چگونه میتوانیم به شکلی از حیات متفاوتتر از مدرنیته دست یازیم. نمونههای سرپیچی از عقل در تاریخ فراوان بوده و فوکو بدانها اشاره کرده، اما آن نمونهها را هم در دایره تجربه محکوم به تکرار و قدرت قرار میدهد و راه را بر پیشروی خود میبندد. اینگونه، حقیقت را دستنیافتنی میداند و نسبی بودن آن را فراموش میکند. نقص اندیشه فوکو در این است که تمامی هنجارهای یکدست اما نابجای دانش ـ قدرت را نه به کل تاریخ و تاریخ دولت، بلکه صرفا به دوران خردباوری تقلیل میدهد. فوکو جنون را در مقابل خرد مدرنیته سرمایهداری قرار میدهد. تمامی تلاش او برای این است که اثبات کند که دوران مدرنیته دوران «سکوت جنون» است. اوجالان به این اندیشه فوکو توجه مضاعف دارد، ولی متوجه است که همین ایده سکوت جنون اشاره بارز فوکو به دُشناخت (نشناخت) سوژه است، یعنی لاادریگری (نمیدانم چیست). این لاادریگری را اوجالان بهصورت مطلق قبول ندارد زیرا حیات و شناخت نسبی هستند. فوکو میگوید لاادریگری یگانه تجربه است که ماهیت تاریخ، دانش و قدرت را تشکیل میدهد ولی اوجالان هدف کیهان و انسان را بر محور نسبی بودن حیات نسبی، معناداری و انرژی شدن میداند و از این لحاظ از فوکو خرده گرفته است. فوکو میگوید: تجربه یعنی تکرار بازیها حتی در سخن هم. نظر او این است: تجربه همان اثبات بازیهای اقتداری است و نمیشود کاری کرد. هر بازیای اثبات قدرت سوژه است، اما باید گفت که این صورت لایتغیر و غیردیالکتیک صرفا از آن مدرنیته سرمایهداری است و در سوژههای غیراز آن جبری نیست که ناچارا به قدرت بیانجامد. فوکو به این تمایز اشاره و اذعان نکرده و یا به فکرش خطور ننموده.
تبارشناسی فوکو نسبت به زمان گذشته بیتوجه است، زیرا هر واقعهای را در زمان خاص خود تبارشناسی میکند و تکرار برای او به این معنی است که گذشته و تاریخ در آن حذف است و حتی میگوید نیازی به آنها نیست. اوجالان این رویکرد فاقد زمان و مکان (تاریخ) را رد میکند و پدیدهشناسی را معیوب میداند.
اوجالان نظاممند ساختن داناییهای روشنفکران و فیلسوفان را مسئولیت خود در روش خاص دانایی میداند تا با توسل به آن به حیات اجتماعی آزاد و دموکراتیک رسید. بنیانهای این روند را در اندیشههای نیچه و فوکو قوی میداند ولی متوجه جوانب مغایر هم هست. تأکید میکند که ارزش نقادیهای هر دو روشنفکر هنوز هم روزآمد هستند و با توسل به آن میتوان با سرمایهداری مبارزه کرد.
alternative 66